سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان های من♥☺
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  negin[1]
 

کلاس هفتمی،یکم درسخون

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 1318
کل یادداشتها ها : 3

نوشته شده در تاریخ 94/2/28 ساعت 6:13 ع توسط negin


بچهه ها هرکی میخواد داستانایی که نوشته بزاره میتونه بیاد توی پیام خصوصی بهم بگه تا من اونو جزو نویسنده ها کنم. 

شرایط خاصی نداره. فقط این که داستان خوبی داشته باشه و تبلیغات کنه تا داستان هامون خواننده بیشتری داشته باشن. ممنونم. ایشالا وبلاگ خوبی میشه.دوست داشتن



  



نوشته شده در تاریخ 94/2/28 ساعت 6:7 ع توسط negin


سلااام به همه. من نگین هستم ادمین این وبلاگ. من داستان هایی که تا الان نوشتم رو اینجا براتون میزارم. تا حالا دوتا نوشتم نوشتم یکیش در مورد دو دخترن که میرن سئول و با گروه دابل اس آشنا میشن و اتفاقایی براشون میفته و یکیش هم در مورد دختریه به اسم مینا که و وارد یه مزرعه گندم میشه و حس میکنه در اون رازی وجود داره و به مامانش میگه منو ببر اونجا و طی این اتفاق هایی یکم هیجان انگیز و ترسناک براش میفته. حالا من کدومش رو براتون بزارم اولی یا دومی؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی؟



  



نوشته شده در تاریخ 94/3/4 ساعت 2:10 ع توسط negin


سیلااااام. امرو به اندازه یه ساعت وقت دارم اومدم اون داستانی که دو تا دخترا میرن سئول و اینا اونو براتون بزارم چون اون رای بیشتری اورد ودوستام تو لاین منتظرن بخووننش.

نام داستان: دختران تریپل اس

قسمت اول:

دینگ دینگ دینگ

باصدای زنگ ساعت بیدار شدم. ساعتو برداشتم و دیدم 6 صبحه. خیلی خوابم میومد یادم افتاد بعد از ظهر امتحان کنکور دانشگاه ملی سئول کره ست. و باید درسامو یه مرور کوچیکی تا ساعت 12 روش بندازم. 

به آذین زنگ زدم. اون از من زودتر بیدار شده بود. و داشت مرور میکرد. 

گفتم:سلام آذین چند تا درسو مرور کردی؟

آذین:من فعلا زبان کره ای و انگلیسیو تموم کردم توچی؟

من: تازه بیدار شدم. میخوام اول ریاضیرو مرور کنم بعد بقیه درس هارو. 

آذین: باشه پس فعلا بای بای تا ظهر. 

خداحافظی کردم و رفتم توی دستشویی یه آبی به صورتم زدم و اومدم یه صبحونه ی کوچیکی خوردم و رفتم تو اتاقم. کتاب ریاضی با جزوه هارو باز کردم و نشستم به خوندن.

????

ساعت 12 بود که درسا هام تموم شد. همه رو دوره کرده بودم برای بار سوم و فول فول بودم. 

خونسرد بودم ولی بازم یکم استرس داشتم.  نزدیک ساعت 1 ناهارمو خوردم و وسایلمو آماده کردمو با مامانم رذاه افتادیم به محل کنکور دانشگاه ملی سئول.

????

وقتی رسیدم دیدم خیلی شلوغه. فک نمیکردم این همه ئختر و پسر مخصوصا پسرا مشتاق باشن برن کره.(والاا) تو اون شلوغیا آذین و مامانشو پیدا کردم. آذین خیلی بیشتر از من استرس داشت. یکم دلداریش دادم  و آرومش کردم.

????

بالاخره بعد از یک ربع در های محل امتحان باز شد و ما رفتیم داخل و روی صندلی های خودمون نشستیم. برگه هارو از روی زمین برداشتیم و شروع کردیم به نوشتن...

 

 

 

 

??توجه?این داستان تخیلیه ها. لطفا نظرتونو در مورد این داستان حتما بگید. میخوام بدونم نظرتون در مورد هرقسمت چیه؟ کومائو.?توجه?? 



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ